ایران سرزمین زیبا - ویجه یا بیجه - کشت ور ایران
بسیاری از نامهای جغرافیایی ایران و اسامی خاص را ما به غلط بکار می بریم و اشتباه تلفظ می کنیم
مثلا قشم که اصل آن کشم یا کشمو است به معنی مزرعه و کشت کار.
رفسنجان = رفسنگان
زنجان= سنگان
دشت بیاض= دشت پیاز
دستجرد= دستگرد
قلهات = کلات- کله ات
جیم آباد= جم آباد
قزوین= کسپین
سوزن آباد= سوسن آباد
راهب = راه بان.
استاریاب= اسطرلاب= استره یاب Estare = Star
و دهها مورد دیگر که قبلا طی مقاله ای توضیحات آن را نوشته ام.
تعدادی از نامها را بکار می بریم ولی معنی آنها را نمی دانیم :
در اینجا ، با گونههای کهن و نو، معنا و ریشهشناسی چند نام آشنا خواهید شد:
1) اورمزد
به اوستایی: اهورَ مزداه (Ahura Mazdah) * به پارسی باستان: اورَ مزداه (Aura Mazdah) * به پهلوی: اهرمزد (Ohrmazd) * به فارسی: اورمزد (Urmazd) / هرمزد (Hormozd) / هرمز (Hormoz) * به ارمنی: ارمزد (Aramazd) * به تلفظ یونانی: Oromazdes * به معنای: هستی بخش- دانای بزرگ؛ سرور دانا
ریشهشناسی: Ahura (= هستی بخش؛ از ریشهی ah- : هستن، بودن) + Mazdah (= دانای بزرگ؛ Maz: بزرگ + Dah: دانا).
2) زرتشت
به اوستایی: زرثوشتر (Zarathushtra) * به زبان پ. ب. : زراوشتر (Zaraushtra) * به پهلوی: زرتخشت (Zartokhsht) / زرتوشت (Zartuaht) * به فارسی: زراتشت، زرتشت، زردشت * به معنای: [دارای] شتر پیر.
ریشهشناسی: Zara (= پیر، فرتوت؛ از ریشهی zar- : پیر بودن) + Ushtra (= شتر).
3) مهر
به اوستایی: میثرَ (Mithra) * به پ . ب : میسَ (Misa) / میترَ (Mitra) * به سنسکریت: میترَ (Mitra) * به پهلوی: میهر (Mihr) * به فارسی: مهر * در یونانی: Mithras * به معنای: پیوند دهنده، پیمان.
ریشهشناسی: Mithra (= پیوند دهنده؛ از ریشهی maeth- : پیوستن، پیوند دادن، یگانه شدن).
4) جمشید
به اوستایی: ییمَ خشاتَ (Yima-Khshaeta) * به سنسکریت: یمَ (Yama) * به پهلوی: جم شت (Jam-shet) * به فارسی: جم . جم معنی های زیادی دارد و نام چند شهر در ایران و هند نیز هست -(جم یعنی ، زیاد، بزرگ ، دریا ، انجمن) جم شید (جمشید) * به معنای: همزاد درخشان.بزرگ جاودان و همیشه تابان
ریشهشناسی: Yima (= همزاد، جفت) + Khshaeta (= درخشان؛ از ریشهی Khshi- : درخشیدن، تابیدن).عجم (اجم= )نیز از همین ریشه است5) بهمن
به اوستایی: وهومنَ (Vohumanah) * به پهلوی: وهمن (Vahman) * به فارسی: بهمن، هومن * به معنای: منش نیک.
ریشهشناسی: Vohu (= نیک؛ از ریشهی vangh- : نیک دانستن، دوست داشتن) + Manah (= منش، اندیشه؛ از ریشهی man- : اندیشیدن، باور داشتن).
6) آرش
به اوستایی: ارخشَ (Erekhsha) * به پهلوی: Eresh * به فارسی: آرش * به معنای: درخشنده.
ریشهشناسی: Erekhsha (= درخشنده؛ از ریشهی khshi- : درخشیدن، تابیدن).
7) خسرو
به اوستایی: هاُسروه (Haosravah) * به پهلوی: هوسرو (Husraw) * به فارسی: خسرو * به معنای: نیک آوازه؛ دارای شهرت خوب.
ریشهشناسی: Hao (= خوب، نیک؛ از ریشهی vangh- : نیک دانستن، دوست داشتن) + Sravah (= آوازه، شهرت؛ از ریشهی sru- : آوازه یافتن، نامدار شدن).
8) رستم
به اوستایی: راُستَ تخمَ (Raosta-takhma) * به پهلوی: ردستهم (Rodastahm) * به فارسی: رستم * به معنای: پهلوان بالیده.
ریشهشناسی: Raosta (= بالیده، رُسته؛ از ریشهی raodh- : بالیدن، رُستن) + Takhma (= دلیر، پهلوان؛ از ریشهی tak- : دلیر بودن، تاختن).
9) داریوش
به پارسی باستان: داریَ وهو (Daraya-vahu) * به فارسی: داریوش * در یونانی: Darius * به معنای: دارندهی نیکی.
ریشهشناسی: Daraya (= دارا، دارنده) + Vahu (نیکی، خوبی).
10) اردشیر
به زبان(پ.ب )پارسی باستان: ارت خشسَ (Arta-khshasa) * به پهلوی: اردخشیر (Ardakhshir) * به فارسی: اردشیر * به معنای: پادشاهی [یافته از] ارتَ.
ریشهشناسی: Arta (= مینوی نظم و سامان هستی؛ ایزد موکل بر نظم جهان و جامعه؛ راستی) + Khshasa (= پادشاهی، پادشاه؛ از ریشهی khshi- : شهریاری کردن، فرمانروا بودن).
١١- ویج = ویچگ = بیجه یعنی زمین.
1) اورمزد
به اوستایی: اهورَ مزداه (Ahura Mazdah) * به پارسی باستان: اورَ مزداه (Aura Mazdah) * به پهلوی: اهرمزد (Ohrmazd) * به فارسی: اورمزد (Urmazd) / هرمزد (Hormozd) / هرمز (Hormoz) * به ارمنی: ارمزد (Aramazd) * به تلفظ یونانی: Oromazdes * به معنای: هستی بخش- دانای بزرگ؛ سرور دانا
ریشهشناسی: Ahura (= هستی بخش؛ از ریشهی ah- : هستن، بودن) + Mazdah (= دانای بزرگ؛ Maz: بزرگ + Dah: دانا).
2) زرتشت
به اوستایی: زرثوشتر (Zarathushtra) * به زبان پ. ب. : زراوشتر (Zaraushtra) * به پهلوی: زرتخشت (Zartokhsht) / زرتوشت (Zartuaht) * به فارسی: زراتشت، زرتشت، زردشت * به معنای: [دارای] شتر پیر.
ریشهشناسی: Zara (= پیر، فرتوت؛ از ریشهی zar- : پیر بودن) + Ushtra (= شتر).
3) مهر
به اوستایی: میثرَ (Mithra) * به پ . ب : میسَ (Misa) / میترَ (Mitra) * به سنسکریت: میترَ (Mitra) * به پهلوی: میهر (Mihr) * به فارسی: مهر * در یونانی: Mithras * به معنای: پیوند دهنده، پیمان.
ریشهشناسی: Mithra (= پیوند دهنده؛ از ریشهی maeth- : پیوستن، پیوند دادن، یگانه شدن).
4) جمشید
به اوستایی: ییمَ خشاتَ (Yima-Khshaeta) * به سنسکریت: یمَ (Yama) * به پهلوی: جم شت (Jam-shet) * به فارسی: جم . جم معنی های زیادی دارد و نام چند شهر در ایران و هند نیز هست -(جم یعنی ، زیاد، بزرگ ، دریا ، انجمن) جم شید (جمشید) * به معنای: همزاد درخشان.بزرگ جاودان و همیشه تابان
ریشهشناسی: Yima (= همزاد، جفت) + Khshaeta (= درخشان؛ از ریشهی Khshi- : درخشیدن، تابیدن).عجم (اجم= )نیز از همین ریشه است5) بهمن
به اوستایی: وهومنَ (Vohumanah) * به پهلوی: وهمن (Vahman) * به فارسی: بهمن، هومن * به معنای: منش نیک.
ریشهشناسی: Vohu (= نیک؛ از ریشهی vangh- : نیک دانستن، دوست داشتن) + Manah (= منش، اندیشه؛ از ریشهی man- : اندیشیدن، باور داشتن).
6) آرش
به اوستایی: ارخشَ (Erekhsha) * به پهلوی: Eresh * به فارسی: آرش * به معنای: درخشنده.
ریشهشناسی: Erekhsha (= درخشنده؛ از ریشهی khshi- : درخشیدن، تابیدن).
7) خسرو
به اوستایی: هاُسروه (Haosravah) * به پهلوی: هوسرو (Husraw) * به فارسی: خسرو * به معنای: نیک آوازه؛ دارای شهرت خوب.
ریشهشناسی: Hao (= خوب، نیک؛ از ریشهی vangh- : نیک دانستن، دوست داشتن) + Sravah (= آوازه، شهرت؛ از ریشهی sru- : آوازه یافتن، نامدار شدن).
8) رستم
به اوستایی: راُستَ تخمَ (Raosta-takhma) * به پهلوی: ردستهم (Rodastahm) * به فارسی: رستم * به معنای: پهلوان بالیده.
ریشهشناسی: Raosta (= بالیده، رُسته؛ از ریشهی raodh- : بالیدن، رُستن) + Takhma (= دلیر، پهلوان؛ از ریشهی tak- : دلیر بودن، تاختن).
9) داریوش
به پارسی باستان: داریَ وهو (Daraya-vahu) * به فارسی: داریوش * در یونانی: Darius * به معنای: دارندهی نیکی.
ریشهشناسی: Daraya (= دارا، دارنده) + Vahu (نیکی، خوبی).
10) اردشیر
به زبان(پ.ب )پارسی باستان: ارت خشسَ (Arta-khshasa) * به پهلوی: اردخشیر (Ardakhshir) * به فارسی: اردشیر * به معنای: پادشاهی [یافته از] ارتَ.
ریشهشناسی: Arta (= مینوی نظم و سامان هستی؛ ایزد موکل بر نظم جهان و جامعه؛ راستی) + Khshasa (= پادشاهی، پادشاه؛ از ریشهی khshi- : شهریاری کردن، فرمانروا بودن).
١١- ویج = ویچگ = بیجه یعنی زمین.
١٢- تب دارای دو معنی است تب یعنی گرما - حرارت مانند تابه - تب بر- 2- تب به معنی ضربه زدن کتک زدن.
13 عشق = اشکا = ایسکا یعنی خواستن جستجو کردن جرقه زدن این کلمه در اصل هندو ایرانی است.
نه عربی است و نه معرب بلکه در زبان فارسی بعد از اسلام کلمات تحت تاثیر زبان عربی بشکلی دگرگون شده اند که فکر می کنیم معرب هستند. حال اینکه در فرهنگ و ادبیات نوشتاری خود ایران این دگرگونی ها روی داده است. مانند خانگ که تبدیل به خانیک و خانه شده است.
همه جای ایران سرای من است. قله زیبای دماوند
آشوریان این کوه را کان سنگ لاجورد میانگاشتند. البته ایشان در خطا بودند و سنگ لاجورد از بدخشانمیآمدهاست. در زمان تاخت و تاز آشوریها به فلات ایران این کوه بخشی از حدود مادها شمرده میشده و در متنهای آشوری هم بدان اشارهشدهاست. سارگون دوم در لشکرکشی خود سرزمینهای تا کوه دماوند را خراجگزار خود نموده بود. در زمان اسرحدون نیز آشوریها تا پای کوه دماوند لشکر کشیدهبودند.[۵۱] اما بهپیشروی ادامه ندادند چون دماوند و آنسوترش کویر لوت را پایان دنیا میپنداشتند.[۵۲]
دیاکونوف سنت گذاردن پیکر مردگان در کوهها را آیین مغانی میانگارد که در دامنه دماوند میزیستهاند و آیین خود را به دیگر جاهای ایران پراکندند.[۵۳] در دامنهٔ دماوند تعداد زیادی گور پیش از تاریخ وجود دارد.[۵۴]
در سده هشتم میلادی در پای کوه دماوند دژی بودهاست که موبدی زرتشتی به نام مَسمُغان(مگان، بگان) و پیروانش در آن میزیستهاند و این دژ به فرمان المهدی خلیفه عباسی ویرانگشته و مسمغان نیز کشته شد.[۵۵] مسمغان (به عربی کبیرالمجوس) لقب بزرگان خاندان قارن بوده که تبار پارتی داشته و دارای سرزمینهایی در پای دماوند بودهاند.[۵۶]
غازان خان ایلخان مغول در ۴ شعبان ۶۹۴ (هجری) در لارِ دماوند به دست شیخ صدرالدین غسل کرد ومسلمان شد.[۵۷]
«در حدودالعالم آمده که ویمه و شلنبه دو شهرست از حدود کوه دنباوند و اندر وی بتابستان و زمستان سخت سرد بود و ازین کوه آهن افتد.(حدودالعالم. ص ۱۴۷)»[۵۸]
در دوران سلطنت دودمان پهلوی از نقش کوه دماوند و خورشید در حال تابش از پشت آن به عنوان نماد ایران زمین بهره میبردند.[
No comments:
Post a Comment